نظر شما راجع به وبلاگ چیست ؟

آمار مطالب

کل مطالب : 79
کل نظرات : 87

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 10
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 663
بازدید سال : 1282
بازدید کلی : 81448

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه ی زیباو آدرس s.love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 663
بازدید کل : 81448
تعداد مطالب : 79
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1



****
 ****


 ****
++++++

کد هدایت به بالا

---
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مینا
تاریخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392
نظرات

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت . او چیز ها یی را که در باره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد . شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده ی آ موزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ، ولی ماه روشن و همین برای شنا کافی بود . مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیر جه برود . ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی بر روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراق ها را روشن کرد . آب استخر برای تعمیر خالی شده بود .

تعداد بازدید از این مطلب: 607
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : چهار شنبه 2 مرداد 1392
نظرات

زن و شوهر جوانی سوار بر متور سیکلت در دل شب می رانندند... آن ها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ... زن جوان : یواش تر برو من می ترسم . مرد جوان : نه اینچوری خیلی بهتره . زن جوان خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم . مرد جوان : خوب اول باید بگی که دوستم داری ... زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی ... مرد جوان : مرا محکم بگیر ... زن جوان : خوب حالا می شه یواشتر برونی ؟ مرد جوان : باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بگذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم اذیتم می کنه . . . . روز بعد روزنامه ها نوشتند : « برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید .» . . . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داده بود ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت . مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود ، پس بدون اینکه زن جوان مطل کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .

 

تعداد بازدید از این مطلب: 490
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : چهار شنبه 2 مرداد 1392
نظرات

سکوت کن ... فریاد ها راه به جایی نمی برند ، فقط طبل رسوائیت را می کوبند .

منبع : سایت تفریحی نمکستان

تعداد بازدید از این مطلب: 496
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : چهار شنبه 1 مرداد 1392
نظرات

وقتی تو 1 ساله بودی ، او (مادر ) ...

تعداد بازدید از این مطلب: 592
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392
نظرات

حال اگر سکوت یعنی کلی حرف که حال زدنشون رو نداری ، می خواهم سکوت کنم دیگر نای حرف زدن ندارم.

منبع : سایت تفریحی نمکستان

تعداد بازدید از این مطلب: 554
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392
نظرات

بعضی حرف ها گفتنی است ، بعضی نوشتنی و بعضی هیچکدام (سکوت) این روز ها به هیچکدام نزدیک ترم .

 منبع : سایت تفریحی نمکستان

تعداد بازدید از این مطلب: 551
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392
نظرات

سکوت همزادی است که در اینجا نفس می کشد تا سنگینی سالها نبودنت را پیشاپیش بر شانه هایم حس کنم .

منبع : سایت تفریحی نمکستان

تعداد بازدید از این مطلب: 488
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392
نظرات

شب کریسمس بود وهوا ، سرد و برفی . پسرک در حالی که پا ها ی برهنه اش را روی برف جا به جا می کرد تا شاید سرما ی برف های کف پیاده رو ، کم تر آزارش بدهد ،صورتش را چسبانده بود به شیشه ی سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد در نگاهش چیزی موج می زد ف انگاری که با نگاهش ، نداشته هایش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشم هایش آرزو می کرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود ، بیرون آمد . _: آهای آقا پسر پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد وقتی آن خانم ، کفش ها را به اوداد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : _: شما خدا هستید ؟ _: نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم . _: آها می دانستم که با خدا نسبتی دارید . قربونت برم خدا ، که انقدر مهربونیییییییییی

 

تعداد بازدید از این مطلب: 497
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مینا
تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392
نظرات

رابرت داوینسن زو ، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود . در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرعو التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد . زن گفتکهکه او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد . قهرمان گلف دریغ نکرد و بلا فاصله تمام پولی را که برنده شده بو به زن بخشید . هفته ها بعد ، یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت : که ای رابرت ساده لوح ! خبر های تازه برایت دارم ، آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه ی مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تورا فریب داده دوس من ! رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر ... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است .این که خیلی عالی است !

 

تعداد بازدید از این مطلب: 476
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تعداد صفحات : 8
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 8 صفحه بعد


بست گروپ بلاگ بزرگترین وبلاگ گروهی چند موضوعی
به وبلاگ من خوش آمدید. به تمامی پیشنهاد ها انتقاد ها گوش می دم (یادتون نره که با نقد های شما وب من بهتر میشه)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود