مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت . او چیز ها یی را که در باره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد . شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده ی آ موزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ، ولی ماه روشن و همین برای شنا کافی بود . مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیر جه برود . ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی بر روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراق ها را روشن کرد . آب استخر برای تعمیر خالی شده بود .
زن و شوهر جوانی سوار بر متور سیکلت در دل شب می رانندند... آن ها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ... زن جوان : یواش تر برو من می ترسم . مرد جوان : نه اینچوری خیلی بهتره . زن جوان خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم . مرد جوان : خوب اول باید بگی که دوستم داری ... زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی ... مرد جوان : مرا محکم بگیر ... زن جوان : خوب حالا می شه یواشتر برونی ؟ مرد جوان : باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بگذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم اذیتم می کنه . . . . روز بعد روزنامه ها نوشتند : « برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید .» . . . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داده بود ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت . مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود ، پس بدون اینکه زن جوان مطل کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .
شب کریسمس بود وهوا ، سرد و برفی . پسرک در حالی که پا ها ی برهنه اش را روی برف جا به جا می کرد تا شاید سرما ی برف های کف پیاده رو ، کم تر آزارش بدهد ،صورتش را چسبانده بود به شیشه ی سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد در نگاهش چیزی موج می زد ف انگاری که با نگاهش ، نداشته هایش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشم هایش آرزو می کرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود ، بیرون آمد . _: آهای آقا پسر پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد وقتی آن خانم ، کفش ها را به اوداد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : _: شما خدا هستید ؟ _: نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم . _: آها می دانستم که با خدا نسبتی دارید . قربونت برم خدا ، که انقدر مهربونیییییییییی
رابرت داوینسن زو ، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود . در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرعو التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد . زن گفتکهکه او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد . قهرمان گلف دریغ نکرد و بلا فاصله تمام پولی را که برنده شده بو به زن بخشید . هفته ها بعد ، یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت : که ای رابرت ساده لوح ! خبر های تازه برایت دارم ، آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه ی مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تورا فریب داده دوس من ! رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر ... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است .این که خیلی عالی است !